یاد و خاطرهی زندهیاد خاڵو عزیزمراد مهرابی را گرامی بداریم
تاریخ یارسان مملو از اسم و رسم انسانهای بزرگی است، که بدلیل عدم وجود فرهنگ نوشتاری تاثیرات و مبارزات آنها برای نسلهای بعدی اگر ناشناخته نمانده باشند، حتما زوایای زیادی از زندگی این راد مردان تاریخ ما با انقراض نسلی در هالهای از ابهام باقی پیچیده میشود. اما تاریخ و موقعیت فعلی بما حکم میکند که در گردآوری، خاطرات زندگینامه و مبارزات انسانهای بزرگ این جامعه تلاش کنیم، و زحماتی که متحمل شدهاند راارج نهاده و پاس بداریم. یکی از آن مردان بزرگ تاریخ چند دههی اخیر یارسان خالو عزیزمراد مهرابی از عشیرهی بزرگ بازگیر هستند، که چند سال پیش بدرود حیات گفتند.
27 سال پیش، وقتی آوارگان مقاومت یارسانی مجبور به زندگی در اردوگاههای پناهندگی در عراق شدند، شادروان خاڵو عزیزمراد را میان سران عشایر دیدم، که در تلاش بودند تا مسیر زندگی آوارگان را بشیوهای تغییر دهند. اما تلاش ریشسفیدان، و رهبران عشایر یارسانی بثمر ننشست و آنها نتوانستند مسیر تاریخ و سرنوشت تلخی را که در انتظار ما بود تغییر دهند. در خلال کوچ اجباری به بیابانهای جنوب عراق، مردم یارسان نیز به جهنم التاش تبعید شدند، و محکوم به تحمل یکی از تلخترین فاجعههای انسانی در سده بیستم گردیدند. قبل از کوچ جنب و جوش یارسانیان برای ایجاد جنبش مقاومت در اردوگاههای دوره و ناحیه، و بقیهی جاها که مردم هنوز زندگی چادرنشینی و دامداری را رها نکرده بودند، عشیره و اقوام مرحوم خاڵو عزیزمراد نیز جزء این گروه از آوارگان بودند. اما بدنبال همراهی آنها با جنبش یارسانی که علیه سردار جاف شکل گرفته بود، آنها نیز به اردوگاه التاش فرستاده شدند. در اوج سرگردانی و نبودن هیچ امکان زندگی در آن بیابان ریشسفیدان و سران عشایر مدام در تلاش بودند که وضعیت را برای مردم قابل قبولتر سازند. هنوز این تلاشها به انجام نرسیده بودند که مرگ دلخراش مرحوم کریم عباسی، فعال خستگی ناپذیر یارسانی، و از اعضا هیئت مذاکره کننده با حدکا در هورامان، مردم یارسان را در غم و اندوهی بسیار فروبرد. در گرمای طاقت فرسای بیابانهای جنوب عراق، جنازهی شادروان کریم بر دوش مردم یارسان تا گورستانی در امتداد محل اردوگاه حمل گردید، و در میان غم و اندوه بیکران یارسانیان به خاک سپرده شد. من در آن زمان که مرحوم کریم را در جریان شکل دادن به هستههای اولیه جنبش مقاومت میشناختم، برای تقدیر از زحمات و فداکاریهای این فرزند شایسته یارسانی متنی تهیه کردم، و بعد از مراسم خاکسپاری بر سر مزار او برای حاضرین قرائت نمودم. بعد از اتمام متن کسی از دست بر شانهام گذاشت، و باصدایی که با گریه و بغض در گلو در هم آمیخته بود، گفت آفرین پسرم و سپس مرا بغل کرد و بوسید. من در میان بازوان بزرگ او سرم را بر سینهاش گذاشتم. هیکل بسیار رعنا و تنومند و مردانه این پیرمرد مرا مجذوب خود کرد، بطوریکه هنوز گرمی آن بغل کردن را میتوانم حس بکنم. بوسهای که بر صورتم زد، و سبیلهای سفید و بسیار زیبایش، صدای رسا و دلنوازش مرا در مقابل یک انسان بزرگ در حالت بهت و عدم تکلم نگه داشته بود. این مرد بزرگ کسی بجز خاڵو عزیزمراد که بعدها به بهترین دوست، و مهربانترین پدر برایم تبدیل شد کسی نبود. صدای رسا، و سخنان شیرین او در وصف شخصیت کریم مرا بیشتر مجذوب نمود، چون من کسی در آن سن و سال از مردم خودمان را نمیشناختم که چنان شیوا و با محتوا در چنین مناسبتی صحبت کند. بهرحال دوستی ما از آنروز ببعد شروع شد، و در هر جمعی من از پشتیبانی و همفکری ایشان برخوردار بودم. شرایط بسیار دشوار زندگی در اردوگاه عرصهی زندگی را بر مردم تنگ کرده بود که طرح بازگشت مرحلهای به نمایندهی جنبش مقاومت در کردستان داده شد، مرحوم خاڵو عزیزمراد با تمام وجود خود تلاش کرد تا توازنی حفظ بوجود بیاید و تمام یارسانیان بشیوهای در این طرح خود را شریک بدانند. اما بدنبال شکست طرح و ادامهی مبارزات یارسانی من مجبور به انتخاب زندگی پێشمرگایهتی شدم، و گاه بیگاه به خاڵو عزیزمراد نامه مینوشتم، و از تغییر و تحولات پیش آمده او را با اطلاع مینمودم، و ایشان نیز مرا در جریان بحثها و روشنگریهایی میگذاشت که در اردوگاه در دفاع از جنبش و مبارزات پیشمهرگانه در کردستان انجام میداد. بعد از انحلال جنبش مقاومت من به تشکیلات کومله پیوستم و در آموزشگاه مرکزی در حال فراگیری آموزشهای سیاس و نظامی بودم، که شهید صحبت الله فرزند خاڵو عزیزمراد را که در آموزشگاه حزب دمکرات که دوره کادر درمانی را میگذراند ملاقات کردم، با توجه رابطهی نزدیک که با خانوادهی ایشان داشتم، احساس آرامش عجیبی به هردوی ما دست داد، خلاصه او را برای نهار به مقر آموزشگاه دعوت کردم، و بدون توجه بدیگر رفقا، با هم سرگرم صحبت کردن از مراحل آموزشی و تجاربمان بودیم و بدینصورت روابط ما شکل منظمتری بخود گرفت و تا پایان دورهی آموزشی شهید صحبت تقریبا هر هفته همدیگر را ملاقات میکردیم. او پس از پایان دوره به نیروی دالهو حدکا منتقل شد، و من نیز بعد از مدتی به منطقه بازگشتم. در منطقه نیز شهید بهمن پسر خواهر خاڵو عزیزمراد را نیز ملاقات کردم که از مدتها پیش همدیگر را میشناختیم و رابطهای بسیار صمیمی با هم داشتیم. بهرحال رابطهی بسیار گرم و صمیمانه بود، بطوریکه علیرغم اختلافات حدکا و کومله در آنزمان ما هیچ گاه رابطهمان را قطع نکردیم، و حتی بعضی اوقات سهم غذا را میگرفتیم و در کنار چشمهی با هم میخوردیم. بعد از مدتی من بدلیل مشکلات شخصی و خانوادهگی مجبور به زندگی اردوگانشینی شدم. در این مدت دچار نوعی از احساس تنهایی فکری شدید شده بودم، چون کمتر کسی از دوستانم در اردوگاه محل زندگی من وجود داشتند در این گیرودار، بازهم خاڵو عزیزمراد بدادم رسید و با نامهنگاری همصحبتی قابل اعتماد را یافتم.
خاڵو عزیزمراد با آنکه سن و سالی از او گذشته بود، اما مثل یک نوجوان در خواندن و نوشتن پر انرژی بود، با تما وجود در پی یادگیری در رابطه با مسائل گوناگون و ایدئولوژیهای سیاسی گام بر میداشت، من از بحث و تبادل نظر با او احساس غرور و آرامش میکردم، هر مسافری که از رمادی برمیگشت، نامهای پیچیده در نوار چسب از خالو عزیزمران برایم میاورد، گویی گرانبهاترین هدیه را برایم فرستاده بود، با عجله با هر وسیلهای چسب نامه را پاره میکردم و سپس مشغول خواندن میشدم. نامهها با محتوا و با خطی زیبا و شکسته بسبک قدیم نوشته شده بودند، از هردری سخنی داشت. استدلالها با اشعار شعرای کرد و فارس همراه بودند، و خواندن هر نامهای برایم چنان دلپذیر بود که گاها چند روز بعد هم دوبارهآن را مطالعه میکردم. این نامه نگاری نوعی همفکری و اشتراکات فکری در ما ایجاد کرده بود، بطوریکه در اغلب مواقع با بدون صحبت قبلی هم همنظر میبودیم. افکار انسانی و آزادیخواهانهی پدر سبب شده بود که نه تنها پسر بلکه بسیاری از افراد و اقوام خود خاڵو عزیزمراد به کار پیشمهرگایهتی روی بیاورند. در آنسالها فشار نظامی رژیم بر نیروی پیشمرگه بسیار سنگین بود، در همه جا تلفات و کشتار پیشمرگه چه در حین عملیات و چه در هنگام عبور از میادین مین افزایش یافته بود.
در چنین گیروداری بود، که خبر شهادت شهید صحبت الله مهرابی فرزند خاڵو عزیزمراد در همه جا پیچید، و خانوادهی اقوام و آشنایان در سوگ و عزا فرو رفتند. بعد از چند روز شیوهن و سوگواری بلاخره جامهی خونین و گلوله خورده صحبت الله همراه با لوازم شخصی اش که تنها یک رادیو با امواج کوتاه و یک جامانه بود بدست ما در اردوگاه دهوره رسید. چند از تن سران اردوگاه، و افراد با نفوذ یارسانی به احترام خانواده و رسم و رسوم یارسانی که من نیز همراه آنها بودم جامهی آغشته بخون صحبت الله را بطرف اردوگاه رمادی حمل کردیم. روزی بسیار ناگوار، پر از درد و حسرت، بسیار جانکاه بود. چون هرگاه خالو عزیزمراد را ملاقات میکردم، لبخندهای پدرانهی او مرا قوت قلب بیشتری میداد، میهمانوازی و بحثهای بسیار زیبایش، که گاها با شعری یا سرگذشتی همراه بود چنان راحتی را بمن میداد که طبیعت خجولم از یادم میرفت، اما اینبار دیگر از آنگونه استقبالهای پر از شادی انتظاری نمیرفت. بعد از رسیدن به اردوگاه و عبور از در ورودی اردوگاه بطرف خانهح شهید براه افتادیم. مردم زیادی در اطراف خانهی ایشان گروه گروه ایستاده بودند، و انتظار ورود ما را میکشیدند. افراد مسن تر جلو افتادند، و با استقبال باوکهڕو، براڕو خانواده و خویشاوندان شهید صحبت سکوت شکست شد. با ورود با حیاط هیکل درشت و تنومند خاڵو عهزیزمراد در میان مردم براحتی قابل رۆیت بود. سبیلهای سفید، صورت فراخ و چشـمهای بسیار زیبایش در اشک دور میزدند، اما صدای او هنوز مردانه و عادی بنظر میرسید، که از مردم میخواست آرام باشند، گریه نکنند، خواهش میکرد، و دست مردم را میگرفت که بر سر و صورت خود میزدند. در این لحظهی بسیار سخت او همچنان با استقامت و با ارادهای تحسین انگیز ایستاده بود. تا اینکه بستهی لباسهای آغشته به خون را به او تحویل دادند. لحظهای به آن نگریست، سپس بسته را بقصد بوسیدن بصورت چسباند، بدون صدا گریست، اما گویی نیرویی عظیمتر از غم و اندوه به او چیره شد، در حالیکه درد جانکاه از دست دادن صحبت الله او را تا مغز استخوان سوزانده بود، دانههای اشک همچون قطرات بارانی سیل آسا از گونههایش فرو میریخت، اما از درد و افتخار، افتخار پدر یک شهید کردستانی بودن را برگزید، با آنکه اشکها سیلاب وار فرود میامدند، نعره زد عزیزان مگر نمیدانید صحبت مرگ در دامن سرزمین مادرش کردستان را بر زندگی در این بیابان ترجیح داد؟ مگر نمیدانید او راهش را خودش داوطلبانه انتخاب کرد؟ آیا این افتخار گریه دارد؟ سپس دوباره لباسهای خونین را بوسید و گفت به مادر صحبت بدهید تا سجده کند. با این همه سال هنوز صدای رسا و پیروزمند او در گوشها طنین افکن است. با سربلندی مرگ فرزندی دلبند را پذیرفت، و سربلند مجمواعهای جوان را که در کنار او ایستاده بودند، و همه از رفقا و هم سن و سالان صحبت الله بودند در بغل گرفت و گفت هرکدام شما صحبت هستید عزیزان صحبت نمیمیرد چون کردستان مردنی نیست. این صحنهی دلخراش همچون صحنهای از یک فیلم غم انگیز با شیوهن و زاری زنانی که مادر صحبت الله را در سوگش همراهی میکردند، تکمیلتر میشد، صدای شیوا و رسای زنانی که با سرودن اشعار حماسی زخم از دست داد صحبت الله چندین باره دردناکتر میکردند، وکمتر کسی بود که بتواند جلو فروغلتیدن اشکی بر گونههای خویش بشود.
بهر حال به اصرار خاڵو عزیزمراد و دیگر بازماندگان مردم سوگوار به اطاق پذیرایی رهنمون شدند، و در آنجا از زحمات و همدردیشان با کلمات شیوا و حماسی توسط خاڵو عزیزمراد و دیگر وابستگان قدردانی شد، و بحثهای سیاسی و حماسی برای آسانتر کردن درد از دست رفتن صحبت الله شروع شد. بعد از اینواقع خاڵو عزیزمراد به یک اسطوره برای همهی جوانان و روشنفکران یارسانی و غیر یارسانی تبدیل شد. و نفوذ شگفت انگیزی در میان جوانان داشت. با آنکه به نسلی دیگر تعلق داشت اما مورد اعتماد جوانان بود، با سلطنت طلبان خودی، و ملاهای مغز شستهی اردوگاه نیز دائما در جدال بود، تا به آنها ثابت کند، که راه آزادمنشی در گرو اندیشهت نو است. در این میان نقش بسیار مثبتی در ایجاد پیوندهای دوستی میان مردم و جوانان اهل سنت با مردم یارسانی ایفا نمود. با نفوذی که در بین هواداران حدکا در اردوگاه داشت توانست دهها حادثهی خونین را که با تحریک ملایان بر علیه مردم یارسان تدارک دیده شده بود نقش بر آب کند. این شخصیت بزرگ و انسانی که جامعهی یارسان در دامن خود پرورده بود، تمام زندگیش را وقف یادگیری، مطالعه و روشنگری و دفاع از حق نموده بود. در هر مجلسی نیز که حضور میافت، سخنش از حق و دررابطه با واقعیاتی بود که دیگران از درک آن عاجز بودند.
بدنبال حملهی صدام به کویت، و وخیمتر شدن اوضاع، شرایط زندگی مردم یارسان نیز دستخوش تغییراتی گردید، فشارهای جانبی ملایان بیشتر شده بود، و از طرفی نیز تلاش برای خروج از عراق به یک خواست عمومی تبدیل شده بود. من که در اردوگاه حله بودم همراه خانواده پس از دست دادن تمام وسائل و مدارکمان در جریان حمله مشترک سپاه پاسداران جهموری اسلامی و شیعیان عراقی به کمپ ما ناچارا به رمادی بازگشتیم. در خانهی یکی از اقوام مستقر شدیم، خاڵو عزیزمراد باز ما را تنها نگذاشت، و با حضور در کنار ما سبب دلگرمی ما گردید. در این گیرودار بود، که در جریان بحثها توافق کردیم بر روی پروژهی مشترک در رابطه با شرایط مردم یارسان در اردوگای کاری انجام بدهیم. پس از بحث و بررسی یک طرح تهیه نمودیم که بر طبق آن سازمانهای سیاسی کردی مردم یارسان را بهعنوان یک اقلیت دینی میبایستی تائید کنند، تا مردم بتوانند بر این مبنا از طریق یوان و صلیب تقاضای پناهندگی بکنند. بعد از نوشتن و اتمام طرح قرار شد، خاڵو عزیزمراد اول با توجه به رابطهاش با دفتر سیاسی حزب دمکرات، آن طرح به امضاء دفترسیاسی حدکا برساند، و سپس من همان طرح را برای امضاء و تایید نزد کومهله ببرم. با آنکه از نظر مالی همه در تنگنا بودیم، اما خاڵو عزیزمراد با ریش سفید و حتی تنگدستی راه دفتر سیاسی حدکا را در پیش گرفت، و بعد از 2 هفته طرح بدون امضا را با ناامیدی بازگرداند. حدکا از امضاء طرح سرباز زده بود، اما وعده داده بودند خود مسئلهی مردم یارسان را پیگیری کنند. وقتی طرح با وساطت فردی شایسته و با نفوذ چون خالو عزیزمراد بدون امضاء مانده بود، من دیگر اقدام به تحویل آن به کومهله نکردم. از آن لحظه برای ما ثابت شد، که هیچ کس بفکر ما نیست اگر خود اینکار را انجام ندهیم. با وخیمتر شدن اوضاع من مجبور شدم به ترکیه فرار کنم، و خالو عزیزمراد را تا چند سال بعد نبینم، اما در هر فرصتی با هم نامهنگاریهایمان را ادامه میدادیم. مدتی پس از رسید به نروژ نگذشته بود، که خبر اعدام شهید بهمن را شنیدم. که بسیار مرا اندوهگین نمود، چون او را همچون یک برادر دوست داشتم، و او از اولین دوستان دوره نوجوانی در آوارگی بود، و همچنین کسی بود، که مرا با عشیرهی بازگیر آشنا کرد. عشیرهی بازگیر مردمی خونگرم، با ادب و دوست داشتنی هستند، که متاسفانه در جریان مبارزات ملی فرزندان بسیاری را از دست دادند، و متحمل شرایط بسیار سختی گردیدند. بهرحال درد از دست دادن جوانان دیگر بازگیر حتما بر درد و سوگ خاڵو عزیزمراد افزوده است، در نامهای که در جواب تسلیت در رابطه با مرگ شهید بهمن برایش نوشته بودم، میتوانستم دریابم که چگونه زیر بار از دست دادن این همه جوان روح آزادهاش آزار دیده است. اما علیرغم همهی این دردهای جانکاه همچنان لبخند بر لب داشت، و سخنان شیرین او در هر مجلسی بحثها را پر محتواتر مینمود. آخرین باریکه بعد از سالها موفق بدیدار او شدم در جریان کنگرهی موسس، فدراسیون انجمنهای فرهنگی یارسان در شهر اسکلیستونا سوئد بود. در جریان بحثها سخنرانی کوتاهی داشت، که در آن ضمن به شکست طرح ما برای دفاع از مردم یارسان در اردوگاه اشاره نمود. در جواب درخواست، مردم برای پذیرفتن یک پست رهبری کنندهی فدراسیون با بزرگواری گفت، دیگر پیر شده، و حالا نوبهی جوانان است، که آستین بالا بزنند. بعد از تشکیل فدراسیون با هم وداع کردیم، و قرار شد باهم دوباه تماسهایمان را ادامه بدهیم، اما متاسفانه مشکلات زندگی اجازهی اینکار را نداد، و خالو عزیزمراد مهرابی در اوج ناباوری ما را برای همیشه تنها گذاشت. با مرگ او جامعهی یارسان انسانی صلح دوست، روشنفکر و دوست داشتنی را از دست داد. شاید با وجود او ما شاهد این کشمکشها نبودیم. واقعیت این است، که من هنوز نتوانستهام مرگ او را باور کنم، چون فرهنگی که ما به آن اعتقاد داشته باشیم یا نه بما آموخته است تا انسان در تمام مراحل یک سوگواری از کشتن شام تا خاکسپاری شرکت نکند، هفته و چله و نان سال داده نشود، هنوز مرگ کسی برایش قابل هضم نیست، آن هم کسی به بزرگواری و انسانیت شخصیتی همچون شادروان خالو عزیزمراد گرامی.
ای کاش میتوانستم نامههای او را حفظ کنم، تا امروز بیاد و تقدیر از زحمات و دوستی با او منتشر کنم. متاسفانه بخش زیادی در جریان فرار و آوارگی همراه تمامی کتاب ونوشتههایم از دست رفتند. اما یاد و خاطرهی این راد مرد بزرگ تاریخ یارسان هیچگاه از یاد و خاطرهام نخواهد رفت. در روزهای بحرانی واقعا جا و مکانش خالی است، و صلح و آرامش یارسانیان مدیون او و انسانها همفکر او هستند.
یاد و خاطرهاش گرامی باد.
با تشکر از جناب نوید استرالی
Keine Kommentare:
Kommentar veröffentlichen